p2

تهیونگ وارد خونه شد، قدم‌هاش سنگین و محکم بود، انگار که هر قدمش روی زمین اثر می‌گذاشت. تو پشت سرش وارد شدی، کفش‌هات رو کنار در گذاشتی و آروم به سمت سالن رفتی. فضای خونه، با نور کم و سکوتی که حکم‌فرما بود، حس عجیبی داشت. تهیونگ کت‌ش رو روی مبل انداخت و مستقیم به سمت آشپزخونه رفت. صدای لیوانی که روی پیشخوان گذاشته شد، سکوت رو شکست.
تو هنوز کنار در سالن ایستاده بودی، نگاهت روی تهیونگ بود. حرکاتش سریع و عصبی به نظر می‌رسید، ولی چیزی توی چهره‌ش بود که نمی‌تونستی بفهمی. بالاخره طاقتت تموم شد. چند قدم جلوتر رفتی: تهیونگ، چرا اینجوری رفتار می‌کنی؟
تهیونگ مکث کرد. چند ثانیه‌ای همون‌جا ایستاد، بعد به‌آرومی برگشت و بهت نگاه کرد. چشم‌هاش پر از چیزی بود که نمی‌شد توصیفش کرد. حسادت؟ خشم؟ یا شاید یه جور ترس؟ دستش رو روی پیشخوان گذاشت : چرا با اون پسره حرف می‌زدی؟
تو یه قدم جلوتر رفتی: اون فقط یه صحبت معمولی بود. چی تو رو اینقدر عصبی کرده؟
چند قدم به سمتت اومد. حالا بینتون فقط چند سانتی‌متر فاصله بود. صدای نفس‌هاش رو می‌تونستی بشنوی : تو نمی‌فهمی. نمی‌فهمی که وقتی تو رو می‌بینم که با کسی دیگه حرف می‌زنی، چه حسی دارم. نمی‌تونم تحمل کنم. نمی‌تونم ببینم که حتی ی نفر نگاهت کنه... هرچقد هم که معمولی و بدون قصد و منظور باشه !
حالا، تو می‌تونستی چیزی که همیشه حس می‌کردی ولی هیچ‌وقت مطمئن نبودی رو توی نگاهش ببینی. دستش رو بالا آورد و آروم روی صورتت گذاشت. : تو مال منی. فقط من باید تو رو ببینم. فقط من باید لبخندت رو ببینم...
تو با چشمای پر از سؤال به تهیونگ زل زدی : پس... چرا همیشه باهام سرد بودی؟
تهیونگ یه لحظه نگاهش رو ازت برنداشت. یه نفس عمیق کشید، انگار که می‌خواست همه‌ی اون حرفایی که مدتها توی دلش مونده رو یه‌جا بگه. دستش رو بالا آورد، انگشتاش یه لرزش خفیف داشتن وقتی روی گونه‌ات نشست. چشماش نرم‌تر شده بودن، ولی یه دنیا حرف و احساس پشت اون نگاه بود.
صداش گرفته بود، ولی عمیق و آروم : چون از همون لحظه‌ای که مجبور شدیم این ازدواج لعنتی رو قبول کنیم، تهِ دلم ترسیده بودم. نه از تو، نه از این رابطه... از خودم می‌ترسیدم. از اینکه انقدر دوستت دارم که حتی نمی‌تونم درست بهت نزدیک بشم. می‌ترسیدم اگه نشون بدم چقدر برام مهمی، یه روز از دستت بدم...
یه مکث کوتاه کرد، انگار که یه چیزی توی دلش داره می‌شکنه : همیشه فکر می‌کردم اگه خودمو سرد نشون بدم، اگه فاصله بگیرم، می‌تونم این حسای دیوونه‌کننده رو کنترل کنم. ولی هر بار که می‌دیدمت، هر بار که می‌خندیدی، هر بار که می‌رفتی و با کسی دیگه حرف می‌زدی... حس می‌کردم دارم همه‌ی دنیا رو از دست می‌دم...
چشماش یه درخششی عجیب داشت. انگار که اون طوفانی که همیشه سعی می‌کرد مخفیش کنه، حالا یهو همه‌چیز رو فاش کرده : می‌دونی، ا.ت؟ تو واسه من مثل نفس کشیدنی. نمی‌تونم بدونت زندگی کنم. توی همه‌ی این مدت، هر بار که نگاهت می‌کردم، آرزو می‌کردم که کاش این ازدواج اجباری نبود... که کاش تو منو به‌خاطر خودم می‌خواستی، نه به‌خاطر تصمیمای کسی دیگه !
تو خشکت زده بود، هر کلمه‌ش مثل موج توی دلت می‌پیچید. دستت رو گذاشتی روی دستش که هنوز روی صورتت بود. انگشت‌هات به‌آرومی روی دست قویش قفل شدن : تهیونگ... تو نمی‌فهمی که منم همینو می‌خواستم. منم همیشه دنبال یه نشونه بودم که بفهمم واقعاً برات مهمم...
تهیونگ یه لبخند کوتاه و تلخ زد، ولی تو نگاهش می‌شد یه امید جدید رو حس کرد. سرش رو کمی به سمت تو خم کرد و با صدای آرومی گفت: حالا دیگه نمی‌خوام چیزی رو قایم کنم. نمی‌خوام چیزی بینمون بمونه...
و قبل از اینکه بتونی حتی یه کلمه دیگه بگی، لب‌هاش به‌آرومی به لب‌هات نزدیک شد. بوسه‌ش گرم بود و پر از همه‌ی احساساتی که سال‌ها توی دلش مخفی کرده بود. حس می‌کردی اون دیوارای سردی که همیشه بینتون بود، یهو فرو ریختن...

امیدوارم دوسش داشته باشین پروانه های جینگلی منگولیم✨✨✨✨
حمایت و کامنت یادتون نره:))))
برای دوپارتی یا تک پارتی بعدی لطفا این دوپارتی ، دو پارتی و چهار پارتی قبلی و بقیه ی جدیدا بالای 60 تا لایک بخوره!
دوستون دارممممممممممممممممممممممممم🤍
دیدگاه ها (۱۹)

ده پارتی با همکاری نیلایی خوشگله:)

p2"چونه اش روی شونه‌ام بود، و نفس‌های نرمش به گردنم می‌خورد،...

دو پارتی جدیددد:))))))))

p2

پارت : ۳۰

black flower(p,325)

پارت : ۲۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط